احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

روزمرگی مادر

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیروقته, می رم که بخوابم " مامان بلند شد, به آشپزخانه رفت ومشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد, سپس ظرف ها را شست, برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد, قفسه ها را مرتب کرد, شکرپاش را پرکرد, ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا ازآب پرکرد. بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت, پیراهنی را اتوکرد و دکمه لباسی را دوخت اسباب بازی های روی زمین راجمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد, سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید کش وقوسی به بدنش داد و...
8 مرداد 1390

ثبت نام ماه جدید

امروز برای ماه جدید ثبت نامت کردم این ماه ناهار هم تو مهد هستی گلم به امید داشتن روزهایی پر از موفق و خوشبختی برای تو.. تنها آرزویم اینست که تمام آرزوهایت برآورده شود.. دیدن گل لبخند بر لبان تو بهترین هدیه ایست که به من می دهی.. دوست داشتنی ترین داشته ی من از امروز تا ابد دوستت دارم ...
1 مرداد 1390

احسان

احسان می پرسه : مامان منو چند تا دوست داری؟ منم می گم: خیلی میگه:یعنی چند تا؟ میگم:قد همه ی ستاره های آسمونا تو هم که کلی ذوق میکنی... ...
31 تير 1390

و این منم...

احسان امروز روز بدون دعوا.. مامانیم امروز منو به هیچ وجه تنبیه نکرد البته منم سعی کردم که پسر خوبی باشم مامانی دوست دارم ...
30 تير 1390