احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

آخر هفته به لواسان می رویم..

از اونجایی که شما و پدر پادشاه علاقه شدیدی بهکنار آب و آب بازیو اینجور حرفا دارید با کوچکترین اشاره ای که بهتون می شه از خودتون بی خود میشینو سریع پیشنهاد رو قبول می کنین.. اینم لواسون رفتنمون با خانواده پدر پادشاه.. کلا تابستونا تو همه عکسات در حال خوردن هندونس.. دوتا پسر عمو ... من اگه می فهمیدم تو فقطو اونجوری زمینو نگاه می کنی تو فکر چی هستی خیلی خوب می شد.. اینم عکس آسمون لواسون.. اونوقت می گن آسمون همه جا یه رنگه اما واقعیت اینجوری نیست.. دشتم با خودم فکر می کردم اونا که لواسون زندگی می کنند دارن چیکار می کنن اگه ما داریم زندگی می کنیم..؟ ...
27 خرداد 1391

یادش بخیر..

یادش بخیر بچه که بودیم برای روز مادر دوتایی شیرینی توت درست کردیم یواشکی.. یادش بخیر تو همون اتاق یواشکی تو از خودت چیزهای عجیب اختراع می کردی و برای تستش روی بابا رو کمک من حساب می کردی.. یادش بخیر تولدت برات یه بسته شکلاتی که دوست داشتمو خریدم اون موقع فقط 6 سالم بود.. یادش بخیر او بلال کوچولوه رو که قولشو بهم دادیو پولشم گرفتی و تا من برم و برگردم فروختیش.. یادش بخیر آرزوم بود یه بار سوار دوچرخه کوهستانیت بشم و تو آرزو به دلم نذاشتی.. یادش بخیر یه روز که تو راه مدرسه دوتا پسر اذیتم کرده بودن منو سوار موتورت کردیو چند بار اون مسیرو رفتی و برگشتی تا حالشونو بگیری.. یادش بخیر بیشتر وقتا باهم دعوا می کردیم ولی من خیییییلی دوس...
22 خرداد 1391

بازم نقاشی..

  به فاصله 1 دقیقه بعد از اینکه کاغذ سفید بهت دادم از اتاق اومدی بیرون و گفتی مامان خروسمو ببین.. من و بابا هم این شکلی شدیم تو سی دی کونگفوکار جدیدت یه شخصیت عقرب داره که اونو کشیدی.. خرچنگ.. خرگوش.. ...
20 خرداد 1391

احسانی بعد از یه حمام گرم..

   معمولا بعد از حمام یه چند دقیقه ای یا شاید کمی بیشتر  تو خونه با حوله حمام می چرخی.. سی دی می بینی .. نقاشی میکشی.. اینم عکسای حال خوبت بعد از حمام هی بهت میگم لباتو اونطوری نکن گوش نمی دی .. اینم یه مدل جدید اینم برای دل ما دیگه مدل ندادی ...
20 خرداد 1391

جشن روز پدر..

امروز تصمیم گرفتیم یه جشن سه نفره بگیریم.. من و تو و پدر پادشاه.. رستوران اردک آبی.. نوشته روی پیرهن پدرت هم هنر دست مامانه از طرف شما.. HAPPY DAY MY DAD اون پسر کوچولوهه هم شمایی که بادکنک دستته.. اینم خودت خواستی با این فیگور خندان ازت عکس بگیرم.. روز مرد کوچولوم هم مبارک.. همیشه ها لبت خندون عزیز دلم.. ...
13 خرداد 1391

به کلاس اسکیت می رویم..

هفته پیش تصمیم گرفتم ببرمت کلاس اسکیت.. تصمیممان هم از اونجا قطعی شد که شما دلت می خواست با کفشهای اسکیتیه زینب اسکیت بازی کنی باهم همراه عمه جون رفتیم .. حدود 5 دقیقه رفتی با اسکیت تو پیست.. کوچکتر از همه بودی  یه خورده اولش ترس داشتی استادت گفت تواناییشو داری و اگه می خواین از امروز می تونه شروع کنه منم ذوق زده قبول کردم.. امروز قراره دوباره بریم .. اون موقع ها که هنوز مادر نشده بودم می خندیدم به مادرهایی که بچه هاشونو کلاس می بردنو مثل .. می ایستادن تا کلاس کوچولو هاشون تموم شه از اونجایی که هر وقت من سفت به چیزی می خندم یا سفت راجع به چیزی حرف می زنم همان اتفاق به سر خودم هم می یاد.. اونروز یکساعتی کن...
1 خرداد 1391