احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

دیشب رفتیم عروسییییییی..

جای عمه جون و عموهای احسان خالی.. دیشب ماو مامانی محبوب رفتیم عروسی . فائزه جون از شما یه عکس خوشگل انداخت اما مامانی یادش رفت بلوتوسش کنه روی گوشیش .. قول می دم در اولین فرصت عکسشو بذارم ...
9 تير 1390

روز شمار مهد

روز سوم : احسانی با یک عروسک رفته به مهد کودک ساعت ٧:٣٠ بیدارشدی بعد از یک صبحانه مختصر با مامانی و بابایی رفتیم مهد.. یه کوچولو گریه کردی چون دوست نداشتی مامان از پیشت بره اما زود آروم شدی منم برگشتم خونه راستی امروز همه وسایلهایی که مربیت گفته بود رو هم حاضر کردم دادم به مربیت (خاله هنگامه) دوست دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه ...
7 تير 1390

روز دوم مهد

امروز روز دوم مهد کودک شما بود صبح ساعت ٧:٣٠ از خواب بیدار شدی و یه صبحانه مختصر با مامانی خوردی بعدش دوتایی با هم رفتیم مهد کودک تا ساعت ١٠ اونجا بودی مربیت گفت زود بریم خونه تا خیلی خسته نشی عزیز دلم من چون کلاس داشتم مسئولیت برگردوندنت افتاد گردن بابایی راستی خاله فرشته چون پسر خوبی تو مهد بودی برات یه جایزه آورده بود خوش به حال احسان ...
6 تير 1390

...

دیروز بعد از ظهر زهرا صدام کرد خاله فنچای احسان نیستن منم سریع رفتن سراغ قفسشون دیدیم در قفس بستس ولی فنچک و فنچ.ل توی قفس نیستن .. نمی دونم چه جوری رفته بودن توی لونه شون که گیر کرده بودن و خفه شده بودن.. علت حادثه هنوز معلوم نیست بابایی محسن وقتی بیرون آوردش دیگه خیلی واسه نجاتشون دیر بود احسانی هم همش می گهاینا چرا از خواب پا نمی شن؟.. خلاصه .. دوباره بی فنچ شدیم ...
1 تير 1390

احسانی و خونه ی بابایی رسول

ما امروز ناهارخونه ی بابایی رسول بودیم همه جمع بودیم. خاله قروغ و خاله پریسا و ما.. جای زن دایی ساراو سروش خیلی خالی بود. طبق معمول احسانی کلی با امیر علی و زینب و مرتضی و زهرا بازی کرد.. خلاصه طبق معمول هم به ما خوش گذشت هم به بچه ها ...
31 خرداد 1390

امروز چه روزی..

بعد ثبت نامشما تو مهد کودک.. الان ١ ساعتی می شه که پسرعموی خوبت آقا سجاد اومده مهمونی خونه ی ما.. منم درگیر کارای خودمم وسطاش یه کمی هم می نوسم .. مثل همیشه قد همه ستاره های آسمونا دوست دارم ...
30 خرداد 1390

نامه ای به احسان

اندرزهایی برای تو.. روز تولد دیگران را به خاطر بسپار.. حداقل سالی یک بار طلوع آغتاب را تماشا کن.. همیشه در حال آموختن باش.. شجاع باش حتی اگر نیستی وانمود کن که هستی هیچکس نمی تواند تفاوت این دورا درک کند.. به کسی کنایه نزن.. وقت شناس باش.. زندگی را سخت نگیر.. بدان تمام اخباری که می شنوی درست نیست.. از کسی کینه به دل نگیر.. از حدی که لازم است مهربانتر باش.. همیشه به قولت وفادار باش.. هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می رسد.. قدرت بخشندگی را از یاد مبر.. خودت را دست کم نگیر.. بدان در چه وقت باید سکوت کنی.. به جزئیات توجه کن.. ادامه دارد... ...
30 خرداد 1390

احسان ومهد کودک

امروز بعد از مدتها تحقیق وبررسی مهد کودک های منطقه محل زندگیمون بالاخره اونی رو که می خواستم پیدا کردم از صبح با کلی انگیزه خوب از خواب بیدار شدم و شما رو حاضر کردم تا بریممهدبرای ثبت نام . پدری هم امروز سر کار نرفته تا گل پسرشو ببره مهد کودک..(چه بابای گلی) خلاصه حاضر شدیمو از خونه رفتیم بیرون رسیدیم به مهدتا خواستم کفشامو در بیارم برم داخل معاون مهد گفت ثبت نام ساعت ١_٢ عصره منم که شاکی.. حالا از وقتی برگشتیم شما لباساتم درنمی یاری همش می پرسی ظهر نشده مامان بریم مهد.. ...
30 خرداد 1390