احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

سالگرد

سلام دوستام دیروز سالگرد عروسی مامانو بابام بود من دارم یواشکی اینارو میگم امروز می خوایم با بابایی محسنم بریم واسه مامانی جایزه بخریم فردا دوباره می یام می گم چی کار کردیم الان مامانم میاد همتونو دوست دارم بای بای
14 مرداد 1390

چرا منو نبردی؟

دیروز بابایی سر اذان از سر کار رسید خونه حسابی هم آشفته بود احسانی همش از سرو کول بابایی می رفتی بالا.. خلاصه بابایی با همون آرامش همیشگیش بهت گفت: من امروز روزه بودم خسته ام میشه بعدا بازی کنیم تو هم ابروهات گرو خورد تو همو گفتی: چرا روزه رفتی منو نبردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منو بابایی هم یهو زدیم زیر خنده ...
11 مرداد 1390

روزمرگی مادر

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیروقته, می رم که بخوابم " مامان بلند شد, به آشپزخانه رفت ومشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد, سپس ظرف ها را شست, برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد, قفسه ها را مرتب کرد, شکرپاش را پرکرد, ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا ازآب پرکرد. بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت, پیراهنی را اتوکرد و دکمه لباسی را دوخت اسباب بازی های روی زمین راجمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد, سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید کش وقوسی به بدنش داد و...
8 مرداد 1390