احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

نقاشیهای مرداد 91

اینارو خونه مامانی مریم کشیدی با امکانات حداقل خودکار و سر رسید باطله.. اینبار می خوام نقاشیهاتو بدون شرح بذارم هر کس خودش حدس بزنه که اینهایی که کشیدی چی هستن.. حالا هر کی می تونه حدس بزنه اینها چی هستن؟ ...
24 مرداد 1391

برای روزهای بدون بازگشت تو ..

برای 4 سال شش ماه و 18 روزگی پسرم می نویسم.. شاید امروز اینها برای تو سنگین باشد ولی می نویسم تا بدانی از امروز تا ابد برایت مهربانی دارم.. برایت می نویسم از بغضهای گاه و بی گاه اینروزهایت.. که گاهی اشک می شود و مرا می شکند.. برای لحظه لحظه های قد کشیدن اینروزهایت ... که سعی داری همه مسئولیتهای مادرانه ی مرا از  دوشم برداری .. و نمی دانم این اشک شوق است یا آه غم.. لبم می خندد و دلم به روزهای آغازت پر می زند.. برایت لحظه لحظه آرامش.. دریا دریا مهربانی.. دنیا دنیا موفقیت .. آرزو دارم.. من به اندازه یک ابر بهاری لبریزم از عشق.. لبریزم از تو.. برای لحظه های حضورت می ستایم خدایی را که به م...
16 مرداد 1391

اینروزهای بدون پدر پادشاه..

هنوز چند روزی از رفتن پدر پادشاه نگذشته که تو چهرت داره این دوری نمود می کنه.. پنجشنبه خونه مامان مریم شما بودیم که یهو دیدم خبری ازت نیست.. از سر سفره افطار بلند شدم دیدم وسط چهارچوب در اتاق خواب نشستیو لباتو لوچ کردی.. می گم چیه مامان چی می خوای؟ تو همون حالت بغض با یه حالت مظلومی در حالی که چشمات برق می زنه بخاطر اشکایی که توش جمع شده می گی: من بابارو می خوام... بغضت میترکه.. کلی آرومت کردم که بابارو چیکار داری بگو خودم برات انجام بدم.. دوست داری ببرمت پارک.. دوست داری برات چندتا خوراکی که دوست داریو بخرم.. هر چی گفتم نتونستم آرومت کنم.. آخرش گفتم می خوای بابایی حرف بزنی؟ گفتی : آره..   این...
7 مرداد 1391
1