هنوز چند روزی از رفتن پدر پادشاه نگذشته که تو چهرت داره این دوری نمود می کنه.. پنجشنبه خونه مامان مریم شما بودیم که یهو دیدم خبری ازت نیست.. از سر سفره افطار بلند شدم دیدم وسط چهارچوب در اتاق خواب نشستیو لباتو لوچ کردی.. می گم چیه مامان چی می خوای؟ تو همون حالت بغض با یه حالت مظلومی در حالی که چشمات برق می زنه بخاطر اشکایی که توش جمع شده می گی: من بابارو می خوام... بغضت میترکه.. کلی آرومت کردم که بابارو چیکار داری بگو خودم برات انجام بدم.. دوست داری ببرمت پارک.. دوست داری برات چندتا خوراکی که دوست داریو بخرم.. هر چی گفتم نتونستم آرومت کنم.. آخرش گفتم می خوای بابایی حرف بزنی؟ گفتی : آره.. این...