پدر پادشاه به سفر می رود..
دیشب که بابا محسن داشت حاضر می شد واسه رفتن انگار که فهمیده بودی.. پدر پادشاه می خواد دوباره بره سفر حسابی از سرو کول پدر بالا می رفتی.. آخر سر هم که بابایی داشت خداحافظی می کرد با بغض به بابایی میگی یعنی من دیگه بابا نداشته باشم.. امیدوارم هیچ پدری از هیچ پسری دور نباشه.. و امیدوارم روز های بی حضور پدر پادشاه بر ما سخت نگذره.. آمین ...
نویسنده :
مامان راحله
13:20