احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

احسانی و خونه ی بابایی رسول

ما امروز ناهارخونه ی بابایی رسول بودیم همه جمع بودیم. خاله قروغ و خاله پریسا و ما.. جای زن دایی ساراو سروش خیلی خالی بود. طبق معمول احسانی کلی با امیر علی و زینب و مرتضی و زهرا بازی کرد.. خلاصه طبق معمول هم به ما خوش گذشت هم به بچه ها ...
31 خرداد 1390

امروز چه روزی..

بعد ثبت نامشما تو مهد کودک.. الان ١ ساعتی می شه که پسرعموی خوبت آقا سجاد اومده مهمونی خونه ی ما.. منم درگیر کارای خودمم وسطاش یه کمی هم می نوسم .. مثل همیشه قد همه ستاره های آسمونا دوست دارم ...
30 خرداد 1390

نامه ای به احسان

اندرزهایی برای تو.. روز تولد دیگران را به خاطر بسپار.. حداقل سالی یک بار طلوع آغتاب را تماشا کن.. همیشه در حال آموختن باش.. شجاع باش حتی اگر نیستی وانمود کن که هستی هیچکس نمی تواند تفاوت این دورا درک کند.. به کسی کنایه نزن.. وقت شناس باش.. زندگی را سخت نگیر.. بدان تمام اخباری که می شنوی درست نیست.. از کسی کینه به دل نگیر.. از حدی که لازم است مهربانتر باش.. همیشه به قولت وفادار باش.. هرگز به کسی نگو که خسته و افسرده به نظر می رسد.. قدرت بخشندگی را از یاد مبر.. خودت را دست کم نگیر.. بدان در چه وقت باید سکوت کنی.. به جزئیات توجه کن.. ادامه دارد... ...
30 خرداد 1390

احسان ومهد کودک

امروز بعد از مدتها تحقیق وبررسی مهد کودک های منطقه محل زندگیمون بالاخره اونی رو که می خواستم پیدا کردم از صبح با کلی انگیزه خوب از خواب بیدار شدم و شما رو حاضر کردم تا بریممهدبرای ثبت نام . پدری هم امروز سر کار نرفته تا گل پسرشو ببره مهد کودک..(چه بابای گلی) خلاصه حاضر شدیمو از خونه رفتیم بیرون رسیدیم به مهدتا خواستم کفشامو در بیارم برم داخل معاون مهد گفت ثبت نام ساعت ١_٢ عصره منم که شاکی.. حالا از وقتی برگشتیم شما لباساتم درنمی یاری همش می پرسی ظهر نشده مامان بریم مهد.. ...
30 خرداد 1390

خونه ی خاله

دیروز با احسانی رفتیم خونه خاله جون پریسا از ساعت ٥ تا ٨ اونجا بودیم حسابی یازی کردی با زینب و امیر علی وقتی برگشتیم تا خود خونه گریه می کردی که می خوام بمونم ...
29 خرداد 1390

احسانی

دیشب با احسانی و بابا رفته بودیم بیرون احسانی هم که تو ماشین در حال خوردن خوراکی ناز نازی مامان دلش بستنی قرمز لیوانی نی دار خلاصه کلی گشتیم دریغ از یه شعبه ازین بستنی نی دارای لیوانی آخرشم گل پسرم خوابش برد االبته جای این گوسفند خواب بستنی می دید ...
28 خرداد 1390

فنچ

بعد از ١ ماه از زمانی که فنچهای احسان پریدن و رفتن خاله فروغ جون دوباره واسه احسانی ٢تا فنچ خرید احسانی از وقتی بیدار شده باورش نمی شه که دوباره فنچدار شده.. ما بازهم فنچک و فنچول دار شدیم ...
28 خرداد 1390